محمد کوچولوممحمد کوچولوم، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره
وبلاگ محمد جوووووونیوبلاگ محمد جوووووونی، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

عشــــــــ ـــقولـــیاها خالــــــــــــــــــــــه

حرف های خاله با محمد

سلاممممممممممممم خوبی خاله  ببخشید که این چند روزی نتونستم برات پست بذارم خاله با رفتن کلاس های تابستونه  و تعطیلات تابستون حسااااااااابی سرش شلوغه تو که حالی ازمون نمی پرسی بهتر خودم بگم ما همه خوبیم من وخاله خانم وخان دایی   تازه بابا عبدالله مامان مریم صبح ها می رن خونتون تو رو میارن خونه ما اونم با اثرار فراوون چون مامان ماریت چیه؟ ح س ا س. بابا عبدالله اگه یه روز نبینتت دیووووووووووووووووووونه می شه باووووووووووور کن بابا مرتضی ام خوبه تو قنادی سرش شلوغه تو ماه رمضان مامان ماری هم بعضی اوغات به بابای کمک می کنه وقتی مامان ماری تو قنادی به بابا مرتضی کمک می کنه  خاله شیر خشک بهت می...
13 تير 1393

مهربان رود

سسسسسسیلام ..............خوبی خاله جون این عکسی که همراه مامانی بابای اومدی جنگل خاله هم اولین بار که همراه محمد جون اومده جنگل الان حتما میگی چرا مامانم بعد از 3 ماه اوردتت جنگل تو نوشته قبلی گفتم که مامانت حساس دوبارهم بهت میگم که خییییییلی حساس تازه اون نمی خواست بیاد به خاطر تو از همه چیزو همه کس میگذره اونم انقدر خاله وخان دایی اصرار کردن که تورو اورده بعد اینکه تورو اورده خیلی پشیمونه بییییییییییییی خیال بابا اااااااااااااااااای  خوب بود یادم نرفت داشتم این مطلب ثبت می کردم این لباس تشکل می بینی با کلاه مامانت  ی شب قبل واسط دوخته البته یک ساعته ...
3 تير 1393

تعطیلات خاله بامحمد

از اون وقتی که خاله تعطیل شده روز های تعطیلی رو با محمد می گذرونه البته روزهای کنار محمد نمی شه گفت یه روز بلکه یه تانیه در کنار محمد یعنی یه دنیا شادی و.................. خاله تواین روز ها از محمدعکس می گیرو می زاره تو وبلاگش حال بریم این عکس محمد وتعطیلی خاله رو باهم تماشا کنیم   ...
31 خرداد 1393

شب های زمستان

چه شب های قشنگی بود مامنت می نشست برات می بافت می دوخت ه ه ه ی با کاموا ها رنگارنگ وووووووووور میرفت برات لباس های رنگارنگ می بافت خخخخخخیلی چیزها برات بافت و دوخت تا یادم نرفت بهت بگم  یه مامان بزرگ هنرمندم داری این پتو رنگارنگ می بینی مامان مریم(مامان بزرگت) واسط بافته این کلاه جغدی یکی ازهنر های مامان ماریت  خلاصه هم مامانت هم مامان بزرگت هنرمند هستندتا دلت بخواد برات لباس بافتند نگران لباس نباش ب نظر من تا اخر عمربپوشی بازم زیاد ...
31 خرداد 1393

بابامرتضی و مامان مارینا

سسسسسسلام............برتو گل خاله محمد جان دودونه ی خاله میدونی بابا مرتضی چقدر دوست داره برای دیدنت تو قنادیش لحظه شماری می کنه هر شب زود تر قنادی رو میبنده که بیاد تو رو ببینه خییییییییییلی دوست داره تازشم با نوازش های خیللللللللللی بامزش تو رو ب قه قه میندازه بسته دیگه کمی از مامان ماری برات بگم از مامان ماری واضع تر بگم عااااااااااااااشقته خیلی خیلی روت حساس حتی نمی زاره بوست کنیم هر چند که خاله یواشکی بوست میکنه اووووووووووووو انقدر حساس که میگه نباید محمد زیر نور خورشید ببریم ممممیگه رنگ پوسش تغییر میکنه یه روزبابا عبدالله(بابا بزرگت) بردتت تو حیاط یه ثانیه نشد که مامانت فهمید یه غوغای ب پا کرد  که اصلان...
27 خرداد 1393

محمد تازه متولد شد

شبی که محمد متولد شد شب حیرت انگیزی بود وقتی در اتاق عمل باز شد ودودونه خاله بیرون امدهمه از شوق  دست وپاشون گم کرده بودن وجود محمد در میان ماشوق وحال خانواد رو عوض کرده بود. ...
25 خرداد 1393

سیسمونی

                                        خاله جون اون روزی که سیسمونیتو اوردیم یک جشن حسابی واسط گرفتیم تمام فامیلات عمه جون  زنعمو مادر جونت ووووووهمه بودن البته محمد یه خاله خانم دیگه داره ه ه ه  ...
25 خرداد 1393